چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت


سکون سفینه به گرداب اضطراب انداخت

فلک ز بد مددیها تمام یاران را


چو دست بست گلیم مرا در آب انداخت

زمانه دست من اول به حیله بست آن گه


ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت

به جنبشی که نمود از نسیم کاکل او


هزار رشتهٔ جان را به پیچ و تاب انداخت

گرفت محتشم از ساقی غمش جامی


که بوی او من میخواره را خراب انداخت